فکر می کنم به.... طلاق

چیزی که همه فکر و ذهنمو مشغول کرده خیانته. دلم می خواد بهش خیانت کنم تا دلم خنک شه. دلم می خواد برم یه کشور دیگه و یه زندگی آروم و قشنگ رو همراه با یه دوست پسر با احساس و مهربون و البته بی کس و کار شروع کنم و از راه دور هار هار به فرزاد بخندم... بخندم...بخندم...

دورادور هم اطمینان حاصل کنم که حتما اوضاع و احوال من به گوشش می رسه

باباش یه ماهه که این جاست. داره تو ساختن خونه کمکمون می کنه مثلا. من که نمی رم قاطی کارگرا. فرهادم که همش دنبال گچ و ماسه و سیمانه. شب که میریم یه سر و گوشی آب بدیم می بینیم یه طاقچه این جا در اومده، در اومده این طرف، پنجره ها هم دو برابر اندازه ایه که می خواستم. می گیم چرا این طوری شده؟  میگه همین جوری خوبه، من می دونم، من مهندسم

فوق لیسانس عمرانه. ولی با یه عمر سابقه کار، کارمند ساده یه شرکت خصوصیه. با یک میلیون و ششصد هزار تومن حقوق!!!!

اومده این جا که مثلا اگه شد یه شرکتی چیزی این جا راه بندازه. مطمئنم اگه هم شرکتی ثبت کنه با همون جور غیر فعال می مونه یا با مغز می خوره زمین. بی عرضه ست. مثل برادرش و پسر دیگه ش فرهاد. فرزاد به مادرش رفته. یه آب شسته تره از باباهه

عصبانیم

امشب دعوتن خونه نامزد برادر شوهرم فرهاد. مردونه. یعنی من و پسرم اینجا می مونیم. قلبا هیچ علاقه ای به رفتن ندارم و خوشحالم که نمی رم. ولی بهم بر خورده. دفه ی قبل هم همین کارو کردن. چرا؟ چون وقتی تازه اومده بودن این شهر من دعوتشون نکردم. یعنی من باید دست تنها و با یه بچه ی 6 ماهه براشون مهمونی می گرفتم و حالا که نگرفتم هر دفه فقط مردا رو دعوت می کنم و من یه نفر می مونم خونه.

به هر حال امشب فرهاد و فرزاد و بابا جونشون می رن و من از این بابت هم خوشحالم. حوصله شام دادن ندارم.

همین الان فرزاد داره لباس می پوشه که بره. دوش گرفته و دوباره داره لباسی رو که تمام روز موقع سر و کله زدن با کارگرا و فروشنده ها پوشیده رو تنش می کنه. می خوام بهش بگم یه لباس بهتر بپوشه. ولی نمی گم

I don’t fucking care

در مورد خونه هم دیگه هیچ نظری نمی دم. نرود میخ آهنین در سنگ. به فرهاد می گم برو به بابات بگو این جوری نکنه می گه من نمی تونم بهش بی احترامی کنم. می گم مگه من گفتم برو بهش فحش بده؟! میگه همه خونه کج بشه ولی بابام ناراحت نشه. خب منم می گم به درک اسفل السافلین.

مدتیه که دارم به طلاق فکر می کنم. راستش منتظرم که پیش بیاد. کاری واسه پیش اومدنش نمی کنم.

منتظرم تا کاری کنه که دیگه ببرم. منتظرم...

نمی دونم زندگی مون می تونه ادامه پیدا کنه یا نه. هیچی در مورد آینده نمی دونم. فقط منتظرم. ولی می دونم که باید درس بخونم تا بعدش از پسش بر بیام.

خدایا، یعنی تو قسمتم هست که از شر خودش و خانواده ش و این زندگی نکبتی که برام ساخته خلاص شم یا قراره صبرم زیاد شه و به زندگیم ادامه بدم؟

تا حالا این موضوع طلاقو به هیچ کس نگفتم. می دونم اولین کسایی که مخالفت می کنن خانواده خودمن. چون فرهاد مرد خوبیه و ما یه بچه هم داریم. احتمالا راست هم می گن. ولی بعضی وقتا لازمه آدم حماقت کنه.

دلم می خواد جسارت یه حماقت بزرگ رو داشته باشم....

محض این که یه چیزی نوشته باشم!

یه چند وقتیه که بنایی داریم. طبقه پایین و یه جورایی بازسازی می کنیم. بالا هم کار داره ولی با این سیر سرد شدن هوا بعیده به امسال برسه. کاشکی می شد همین امسال تموم شه

بورسیه قبول شدم. معماری. در همین کشور همسایه. به خاطر بچه درخواست مرخصی دادم و هنوز که هنوزه نمی دونم باهاش موافقت شده یا نه. از یه طرف دلم می خواد برم و رشته ای که آرزوشو دارم رو بخونم و از اون طرف نمی دونم اونجا با یه بچه کوچیک چه طوری می تونم درس بخونم؟ سخته

ای خدا....

دلم می خواد کار پایین زودتر تموم بشه و بریم اونجا تا بتونیم خرده کاری های بالا رو هم تموم کنیم و تولد نی نی رو تو یه خونه خوشگل بگیرم.

اخیرا اصلا احساساتم و قورت نمی دم. فرهاد یکی بگه دو تا تحویلش می دم. جالبش اینه که با این وجود اخلاقش بهتر شده. خودمم دیگه تو دلم عقده ندارم. چه فایده داره به خاطر دیگران خودمو اذیت کنم؟ مگه کسی قدر می دونه؟ مگه از خودم مهمتر هم دور و برم هست؟!؟!

شوهر جانم هم بالاخره از کارش استعفا داد. حالا می تونیم یه نفس راحت بکشیم. ولی با این پولی که داریم صرف خونه می کنیم امیدوارم تا سال جدید چیزی واسه خوردن داشته باشیم. خدا بزرگه

اینم یه پست بعد از خیلی

رمضان عزیزم

چند روزی از ماه رمضون می گذره. ولی من فقط یه روزشو گرفتم. نه که اهل روزه گرفتن نباشم، ولی بچه شیر میدم. پارسال هم حامله بودم و نگرفتم. می خوام ازین به بعد یه روز در میون بگیرم که هم بهم فشار نیاد و هم شیرم کم نشه.

یاد بچگیا بخیر. چقدر حال می کردیم ماه رمضون. به زور می خواستیم سحری پاشیم و مامان چقدر نگران می شد که نکنه فرداش حالمون بد شه. اون وقتا روز ها هم کوتاه بود. چیزی نمی شد. بعد از ظهر که از مدرسه بر می گشتم سفره پهن بود. دعا ها، سریال های ماه رمضون - اون خنده داراش - ، افطاری های مدرسه...

این چند ساله اما نزدیک ماه رمضون که میشه می ترسم. نه دلشو دارم که نگیرم نه گرفتنش برام آسونه. این چند ساله فقط منم و شوهرکم که خوابالو میاد می شینه سر سفره و تند تند یه چیزی می خوره تا زودتر برگرده به تختخواب. نه بگو بخندیه، نه چونه زدن مامان واسه اینکه پنج دقیقه فاصله بین خوردن سحری و اذان صبح و نخوابیم و به جاش دو خط قرآن بخونیم، نه هیچی....

یاد بچگیا بخیر....

یعنی وقتی پسرم بزرگ شد، منم می تونم خاطره های خوب از رمضون براش بسازم؟!....

 

 

 

I don't miss you

همسر جان بازم رفته سفر. دیشب می پرسه اگه من برم بعد شب بمونم تو مشکلی نداری؟

می گم نهههههههه (همچین غلیظ ها، همچین بی خیال)

تازه چند وقت پیش که به یه سفر طولانی تر رفته و برگشته بود یه روز نشستیم چایی می خوریم بهش گفتم راستی تو که نبودی، دلت اصلا واسه من تنگ شد؟! من که دلم تنگ نشد. اون اولا که بچه دنیا اومده بود و تو اتاقت و جدا کرده بودی خیلی دلم می گرفت. ولی الان دیگه نه. اصلا بود و نبودت برام فرق نداره. عادت کردم

من چیکار دارم می کنم با زندگیم؟! نه خدایی؟!


پ.ن: این داداش ما مدتیه از این دیار فرنگ رفتن یه دیار فرنگ دیگه. با خانومشون البته. بعد داستان داره با این زبان خوندنش. میگه اینجا همه چی مذکر و مونث داره. مثلا میز مذکره، بلوز مونثه، پنجره هم خنثی. قاعده هم نداره باید حفظ کنیم فقط.

بهش میگم تا تو باشی این همه کشور انگلیسی زبان و ول کنی بری اونجا

میگه خیلی هم خوبه. با هر کلمه ای که یاد می گیرم حس می کنم به روح مرحوم هیتلر نزدیک تر می شم

غر

پس من به کی غر بزنم؟ چرا همه به من غر بزنن اما من به هیشکی غر نزنم؟ سنگ زیرین آسیا بودن تا کی آخه؟ (در راستای به جان خریدن غر ها و کنجکاوی های کسرای عزیز در مورد چگونگی و چرایی باز بودن در گنجه و دراز بودن پیراهن دوستان و گرامافون زدن دختر پیرزن همسایه و به دندان گرفتن این جگر پاره پاره توسط ما. تا باشد که مشکلات بی پایان شوهرمان با این غرها حل شود و ایضا دلشان هم خالی شود. چرا که ما در خانه راست راست می گردیم و اصلا هیچ گونه مشکلی نداریم و خیلی داریم عیش می کنیم تو این زندگی سگی. پس حداقل برای خالی نبودن عریضه یه کم غر بشنویم تا خیلی هم بی درد از دنیا نریم)

شوهر عزیز تر از جانم بالاخره تصمیم گرفتن بعد از اتمام این پروژه به شرکای خیلی بسیار فعالشون بگن شما رو به خیر و ما رو به سلامت. این همه کار چه فایده ای داره واسمون آخه؟ جون بکن، سفر برو، بی خوابی بکش، آخرش موقع پول تقسیم کردن سوت بزن بقیه بیان سهمشون و بگیرن. وای که چقدر حرصم می گیره. ولی دیگه تموم شد

بلیتمون هم واسه وسطای ماه رمضون گرفتیم. بد نیست. تا حدود سه هفته دیگه یه سفر در پیش داریم. اولین سفر با نی نی جان.

بذار ببینم، لااقل یه نکته مثبت باید وجود داشته باشه. آره، امروز ظرفای جمع شده از هفته اخیر رو شستم. این خودش قدم بزرگیه

پ.ن: این پله ها هم پیر ما رو در آورد. چرا واسه خونه دو طبقه آسانسور نمی ذارن آخه؟!