چسبیده ایم به زمین

امروز کسرا رفت یه مسافرت کاری

تا چهارشنبه هم بر نمی گرده و همین نبودنش باعث میشه من از جام تکون نخورم. تو خونه انفجار عظیمی رخ داده. منم چسبیدم به زمین و اصلا حسش نیست بخوام چیزی رو جمع و جور کنم. قرار شده کاوه (برادر شوهرم) بیاد پیشم که تنها نمونم. خیلی دلم می خواست بپیچونمش ولی منطق میگه تنها نباشم بهتره. فقط طبقه پایین و جمع کردم که اگه اومد همون جا باشه.

چند وقت پیش رفته بودم بیرون که دیدم یه دختره یه ترازو گذاشته جلوش. خواستم برم خودمو وزن کنم که یادم افتاد پسرم تو آغوش بهم وصله. نمی شد کاریش کرد دیگه، تنها بودم. بعد فکر کردم خودمو وزن کنم بعد وزن پسرم و ازش کم کنم! حیف که رد شده بودم ازش. روند کاهش وزنم بد نیست ولی دلم می خواد دقیق تر بدونم چطوری دارم پیش میرم.

فکر کنم هنوز یه پنج شیش کیلویی اضافه دارم...

پ.ن: یه روز برگشتم به کسرا میگم خدایی کی الان باور می کنه من یه بچه به دنیا آورده باشم. ببین اصلا معلوم نیست. همش یه ذره چاق شدم (موهامم زدم تیغ تیغی کردم کلا مثل پسربچه ها شدم) میگه خب این سیاست منه دیگه. اون وقتی که عروسی کردیم پوست و استخون بودی من حساب کرده بودم بچه که بیاری متناسب میشی. حالا دیدی؟

!!!

نظرات 2 + ارسال نظر
ساده پنج‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 08:43 ق.ظ http://lhichl.blogfa.com

سلام اسمارتیس جون...
تو یه مامانی...
نشستم و از وقتی نینیت توی دلت بود تا الانت رو خوندم...
می بینی زندگی هامون چه قدر پستی بلندی داره؟
می بینی هر روزش یه رنگه...
امیدوارم هر روز زندگیت یکی از رنگای رنگین کمون باشه

لیدا شنبه 24 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 03:13 ب.ظ http://pezeshkonline.blogfa.com

سلام ببخشید که دیر شد.رمز:134862
البته من خیلی پیز جالبی نمینویسما...اما چون دوست داشتی بخونی رمزو دادم.
قدم نورسیده هم مبارک.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد