I don't miss you

همسر جان بازم رفته سفر. دیشب می پرسه اگه من برم بعد شب بمونم تو مشکلی نداری؟

می گم نهههههههه (همچین غلیظ ها، همچین بی خیال)

تازه چند وقت پیش که به یه سفر طولانی تر رفته و برگشته بود یه روز نشستیم چایی می خوریم بهش گفتم راستی تو که نبودی، دلت اصلا واسه من تنگ شد؟! من که دلم تنگ نشد. اون اولا که بچه دنیا اومده بود و تو اتاقت و جدا کرده بودی خیلی دلم می گرفت. ولی الان دیگه نه. اصلا بود و نبودت برام فرق نداره. عادت کردم

من چیکار دارم می کنم با زندگیم؟! نه خدایی؟!


پ.ن: این داداش ما مدتیه از این دیار فرنگ رفتن یه دیار فرنگ دیگه. با خانومشون البته. بعد داستان داره با این زبان خوندنش. میگه اینجا همه چی مذکر و مونث داره. مثلا میز مذکره، بلوز مونثه، پنجره هم خنثی. قاعده هم نداره باید حفظ کنیم فقط.

بهش میگم تا تو باشی این همه کشور انگلیسی زبان و ول کنی بری اونجا

میگه خیلی هم خوبه. با هر کلمه ای که یاد می گیرم حس می کنم به روح مرحوم هیتلر نزدیک تر می شم

غر

پس من به کی غر بزنم؟ چرا همه به من غر بزنن اما من به هیشکی غر نزنم؟ سنگ زیرین آسیا بودن تا کی آخه؟ (در راستای به جان خریدن غر ها و کنجکاوی های کسرای عزیز در مورد چگونگی و چرایی باز بودن در گنجه و دراز بودن پیراهن دوستان و گرامافون زدن دختر پیرزن همسایه و به دندان گرفتن این جگر پاره پاره توسط ما. تا باشد که مشکلات بی پایان شوهرمان با این غرها حل شود و ایضا دلشان هم خالی شود. چرا که ما در خانه راست راست می گردیم و اصلا هیچ گونه مشکلی نداریم و خیلی داریم عیش می کنیم تو این زندگی سگی. پس حداقل برای خالی نبودن عریضه یه کم غر بشنویم تا خیلی هم بی درد از دنیا نریم)

شوهر عزیز تر از جانم بالاخره تصمیم گرفتن بعد از اتمام این پروژه به شرکای خیلی بسیار فعالشون بگن شما رو به خیر و ما رو به سلامت. این همه کار چه فایده ای داره واسمون آخه؟ جون بکن، سفر برو، بی خوابی بکش، آخرش موقع پول تقسیم کردن سوت بزن بقیه بیان سهمشون و بگیرن. وای که چقدر حرصم می گیره. ولی دیگه تموم شد

بلیتمون هم واسه وسطای ماه رمضون گرفتیم. بد نیست. تا حدود سه هفته دیگه یه سفر در پیش داریم. اولین سفر با نی نی جان.

بذار ببینم، لااقل یه نکته مثبت باید وجود داشته باشه. آره، امروز ظرفای جمع شده از هفته اخیر رو شستم. این خودش قدم بزرگیه

پ.ن: این پله ها هم پیر ما رو در آورد. چرا واسه خونه دو طبقه آسانسور نمی ذارن آخه؟!


توله های بی صاحاب!

کسرا از سفر برگشت و فردا دوباره داره میره یه سفر دیگه. قرار بود منم باهاش برم ولی وقتی خونه به هر ریخته ست دوست ندارم برم بیرون. چون وقتی آدم بر می گرده و پاشو می ذاره تو خونه همه خوشی هاش کوفتش میشه با دیدن آشپزخونه ای که توش فقط یه راه باریک به یخچال مونده و بس

دیروز بعد از ظهر می خواستم بخوابم. پسرم هم خوابیده بود. داشت خوابم می برد که صدای کسرا که داشت با تلفن حرف میزد چرتم و پاره کرد. طبق معمول داشت با همکارش تند تند حرف میزد و دعواش می کرد. این آقای ما هم چشم دنیا رو در آورده رفته شریک پیدا کرده واسه خودش...

حالا این هی راه می رفت، هی دور می شد می رفت تو اتاق صداش کم می شد، بعد تا من خوشحال می شدم می خواستم بخوابم دوباره میومد تو هال و صداش بلند می شد. خلاصه این حرفاش تموم شد خواستم سرم و بذارم که نی نی شروع کرد نق زدن. حالا هر چی شیر می خوره سیر نمی شه. هی هم وسطش خوابش می بره. نیم ساعت هم با اون سر و کله زدم تا خوابید. بعد دوباره تا خواستم کپه مرگم و بذارم توله های همسایه شروع کردن به سر و صدا. هیچ وقت نفهمیدم چند تان و مال کدوم خونه ان. یه روز همشون از توی یه خونه میان بیرون و فرداش همشون از توی یه خونه دیگه. یکیشون از ته جیگرش جیغ می کشید. اون یکی هم هی یکی دیگه رو صدا می کرد و من نمی دونم طرف لال بود که نمی تونست جوابش و بده یا کر بود که نمی شنید. بقیه شون هم سعی می کردن صدای زمینه رو ایجاد کنن. جیغ، داد، هوار، دوباره جیغ...

دلم می خواست برم با پشت دست بزنم تو دهن تک تکشون و برگردم و بازم به این فکر کردم که چرا اینا صاحاب ندارن؟ آخه تو این گرما خر و با نانچیکو بزنی نمیاد بیرون اینا چه غلطی می کنن تو حیاط آخه؟!

بالاخره صدای یه مامان اومد. یه کم دعواشون کرد و صدای گریه چند تاشون و شنیدم و وااااااااای که چه لذتی بردم. ولی بازم ساکت نشدن. بعد صدای یه آقای مسن اومد. جیک هیچ کدوم در نمیومد. اونم یه کم دعواشون کرد و بالاخره تا نیم ساعت بعد کم کم متفرق شدن. ولی دیگه ساعت پنج شده بود و خوابم نمی برد

صدای کسرا رو از آشپرخونه می شنیدم که داره زیر کتری رو روشن می کنه. چای درست کردیم و خوردیم و من کلی از کتاب "راز هایی در باره زنان که مردان باید بدانند" تعریف کردم. کتاب و دست کاوه دیده بودم. نامزد دوستش به دوستش هدیه داده بود و اونم با تاکید به این که حتما بخونش داده بودش به کاوه. آخه اینم تازه نامزد کرده. اول به نظرم مسخره اومد و کلی به برادر شوهرم خندیدم و دستش انداختم. ولی بعدش که خوندمش دیدم نه، خیلی باحاله، خیلیییییی

رفتم ایران حتما باید واسه کسرا بخرمش. یعنی تک تک کلمه هاشو باید با آب طلا نوشت زد یه جایی که جلو چشم مردا باشه. یه چند تا نکته شو با ذوق و شوق واسه شوهر جان تعریف کردم کلی هم خوشش اومد. آخرش بهش می گم این کتابه رو که خوندم فکر کردم انگار مردا و زنا دارن به دو تا زبون مختلف با هم حرف می زنن که این قدر تو برداشت ها تفاوت وجود داره. برگشته میگه آره مثل آدما و سگا. وقتی سگه پارس می کنه ما فکر می کنیم می خواد بیاد گازمون بگیره ولی شاید فقط گشنشه. یه کم غذا جلوش بذاریم آروم میشه. میگم حالا کدوم طرف سگه؟! می گه فرقی نداره!!!

چسبیده ایم به زمین

امروز کسرا رفت یه مسافرت کاری

تا چهارشنبه هم بر نمی گرده و همین نبودنش باعث میشه من از جام تکون نخورم. تو خونه انفجار عظیمی رخ داده. منم چسبیدم به زمین و اصلا حسش نیست بخوام چیزی رو جمع و جور کنم. قرار شده کاوه (برادر شوهرم) بیاد پیشم که تنها نمونم. خیلی دلم می خواست بپیچونمش ولی منطق میگه تنها نباشم بهتره. فقط طبقه پایین و جمع کردم که اگه اومد همون جا باشه.

چند وقت پیش رفته بودم بیرون که دیدم یه دختره یه ترازو گذاشته جلوش. خواستم برم خودمو وزن کنم که یادم افتاد پسرم تو آغوش بهم وصله. نمی شد کاریش کرد دیگه، تنها بودم. بعد فکر کردم خودمو وزن کنم بعد وزن پسرم و ازش کم کنم! حیف که رد شده بودم ازش. روند کاهش وزنم بد نیست ولی دلم می خواد دقیق تر بدونم چطوری دارم پیش میرم.

فکر کنم هنوز یه پنج شیش کیلویی اضافه دارم...

پ.ن: یه روز برگشتم به کسرا میگم خدایی کی الان باور می کنه من یه بچه به دنیا آورده باشم. ببین اصلا معلوم نیست. همش یه ذره چاق شدم (موهامم زدم تیغ تیغی کردم کلا مثل پسربچه ها شدم) میگه خب این سیاست منه دیگه. اون وقتی که عروسی کردیم پوست و استخون بودی من حساب کرده بودم بچه که بیاری متناسب میشی. حالا دیدی؟

!!!

دلتنگی

دلتنگی یعنی...

دقیقه به دقیقه گوشی تو چک کنی و وانمود کنی داری ساعت گوشیتو می بینی...