توله های بی صاحاب!

کسرا از سفر برگشت و فردا دوباره داره میره یه سفر دیگه. قرار بود منم باهاش برم ولی وقتی خونه به هر ریخته ست دوست ندارم برم بیرون. چون وقتی آدم بر می گرده و پاشو می ذاره تو خونه همه خوشی هاش کوفتش میشه با دیدن آشپزخونه ای که توش فقط یه راه باریک به یخچال مونده و بس

دیروز بعد از ظهر می خواستم بخوابم. پسرم هم خوابیده بود. داشت خوابم می برد که صدای کسرا که داشت با تلفن حرف میزد چرتم و پاره کرد. طبق معمول داشت با همکارش تند تند حرف میزد و دعواش می کرد. این آقای ما هم چشم دنیا رو در آورده رفته شریک پیدا کرده واسه خودش...

حالا این هی راه می رفت، هی دور می شد می رفت تو اتاق صداش کم می شد، بعد تا من خوشحال می شدم می خواستم بخوابم دوباره میومد تو هال و صداش بلند می شد. خلاصه این حرفاش تموم شد خواستم سرم و بذارم که نی نی شروع کرد نق زدن. حالا هر چی شیر می خوره سیر نمی شه. هی هم وسطش خوابش می بره. نیم ساعت هم با اون سر و کله زدم تا خوابید. بعد دوباره تا خواستم کپه مرگم و بذارم توله های همسایه شروع کردن به سر و صدا. هیچ وقت نفهمیدم چند تان و مال کدوم خونه ان. یه روز همشون از توی یه خونه میان بیرون و فرداش همشون از توی یه خونه دیگه. یکیشون از ته جیگرش جیغ می کشید. اون یکی هم هی یکی دیگه رو صدا می کرد و من نمی دونم طرف لال بود که نمی تونست جوابش و بده یا کر بود که نمی شنید. بقیه شون هم سعی می کردن صدای زمینه رو ایجاد کنن. جیغ، داد، هوار، دوباره جیغ...

دلم می خواست برم با پشت دست بزنم تو دهن تک تکشون و برگردم و بازم به این فکر کردم که چرا اینا صاحاب ندارن؟ آخه تو این گرما خر و با نانچیکو بزنی نمیاد بیرون اینا چه غلطی می کنن تو حیاط آخه؟!

بالاخره صدای یه مامان اومد. یه کم دعواشون کرد و صدای گریه چند تاشون و شنیدم و وااااااااای که چه لذتی بردم. ولی بازم ساکت نشدن. بعد صدای یه آقای مسن اومد. جیک هیچ کدوم در نمیومد. اونم یه کم دعواشون کرد و بالاخره تا نیم ساعت بعد کم کم متفرق شدن. ولی دیگه ساعت پنج شده بود و خوابم نمی برد

صدای کسرا رو از آشپرخونه می شنیدم که داره زیر کتری رو روشن می کنه. چای درست کردیم و خوردیم و من کلی از کتاب "راز هایی در باره زنان که مردان باید بدانند" تعریف کردم. کتاب و دست کاوه دیده بودم. نامزد دوستش به دوستش هدیه داده بود و اونم با تاکید به این که حتما بخونش داده بودش به کاوه. آخه اینم تازه نامزد کرده. اول به نظرم مسخره اومد و کلی به برادر شوهرم خندیدم و دستش انداختم. ولی بعدش که خوندمش دیدم نه، خیلی باحاله، خیلیییییی

رفتم ایران حتما باید واسه کسرا بخرمش. یعنی تک تک کلمه هاشو باید با آب طلا نوشت زد یه جایی که جلو چشم مردا باشه. یه چند تا نکته شو با ذوق و شوق واسه شوهر جان تعریف کردم کلی هم خوشش اومد. آخرش بهش می گم این کتابه رو که خوندم فکر کردم انگار مردا و زنا دارن به دو تا زبون مختلف با هم حرف می زنن که این قدر تو برداشت ها تفاوت وجود داره. برگشته میگه آره مثل آدما و سگا. وقتی سگه پارس می کنه ما فکر می کنیم می خواد بیاد گازمون بگیره ولی شاید فقط گشنشه. یه کم غذا جلوش بذاریم آروم میشه. میگم حالا کدوم طرف سگه؟! می گه فرقی نداره!!!

نظرات 1 + ارسال نظر
لیدا چهارشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:10 ب.ظ http://1madar.persianblog.ir

خیلی وقت پیش یه قیلم دیدم یه زنه با شوهرش مشکل داشت بعد دوستش یه کتاب بهش داد:با سگ خود چگونه رفتار کنید .زنه هم طبق این کتابه با شوهرش رفتار میکرد و کلا مشکلشون برطرف شد!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد