بچه بخواب

خیلی خوابم میاد. پسرم ساعت 10 خوابید ولی تا من بفرمایید شام و نگاه کردم دوباره بیدار شد و دیگه نمی خوابه. کسرا طبقه پایین خوابیده. مثل هر شب. تو این بی خوابی ها نباشه بهتره. کمک که نمی کنه، فقط هی غلت می زنه و منم به خاطرش مجبور میشم بی سر و صدا بیدار باشم که حوصله م سر میره. این جوری حداقل تلویزیون و نت هست.

[بچه بگیر بخواب دیگه...............]

این جور وقتا مطمئنم که دیگه بچه نمی خوام. ولی بعضی وقتا که نی نی جان آروم و ساکت تو بغلمه و منم سرحالم و کسر خواب ندارم، همین جور که بهش نگاه می کنم و دلم واسش غنج میره به سرم می زنه که چند سال دیگه یه نی نی دیگه هم بیارم. می ترسم جدی جدی یه وقتی دوباره خر کله مو گاز بگیره و این کارو بکنم. واسه همین می خوام یه جایی، یا اینجا یا تو دفترم دلایل کافی بودن همین یه بچه رو ذکر کنم و طوری بنویسم که اگر یه زمانی به هر دلیلی دوباره دلم بچه خواست همین نوشته ها قانعم کنه که دارم اشتباه می کنم.

البته روحیه هر کسی فرق می کنه ولی واسه من و کسرا همین یکی از سرمون هم زیاده.


من برم به تلاشم مبنی بر خوابوندن نی نی جان ادامه بدم که رسما ما نموده شدیم با این مادر نمونه بودن!

پ.ن: مسنجر روشنه ولی هیچ آشنایی نیست که باهاش حرف بزنم. دلم یه آشنا می خواد. دلم واسه دوستای مجردیم تنگ شده....

من - همسرم - بچه م

پسرم اسفند ماه به دنیا اومد و الان تقریبا سه ماهشه. به نظرم زیباترین موجود روی زمین میاد. یاد اون کلاغه می افتم که بچه شو به عنوان قشنگ ترین پرنده برد پیش حضرت سلیمان!

زایمان برخلاف چیزی که فکر می کردم و این طرف و اون طرف تو نت نوشته بودن و البته اطرافیان می گفتن کاریست بس طاقت فرسا! اصلا هم طبق گفته بعضی ها فقط یه کمی از درد پریود بیشتر نیست. به قول مادر شوهرم درد جون کندنه

تازه من که اصلا دردمو با دیدن بچه م از یاد نبردم. همون لحظه اول که گذاشتنش رو شکمم یه احساس عجیبی بهش پیدا کردم. عاشقش شدم. ولی به هر حال همه ی دردم یادم نرفت که

اون روزای اول بچه داری هم اصلا مثل فیلما نیست که یه بچه ی فرشته خو همش تو گهواره ش خوابه. اولا همش دل درده و خود آدم باید خیلی چیزا رو نخوره تا بچه اذیت نشه و تو اون حال و روز تازه باید هی دو ساعت دو ساعت پاشی بهش شیر بدی و یه لحظه خواب راحت نداشته باشی

اما الان اوضاع خیلی بهتره. هم من به این بیدار شدنا عادت کردم هم پسرم بزرگ شده و اخلاقش -و البته قیافه ش- هم بهتر شده. 

روابط من و همسر جان هم بعد از یه طلاق عاطفی شدید و بعدشم یه دعوای پر اشک و آه خانمان برانداز الان خیلی بهتره.

کلا همه چی عالی بود تا وقتی که خبر فوت ناگهانی شوهر خواهر شوهرم بهمون رسید. هممون شوکه شدیم. جوون بود. با یه دختر کوچولو که تازه میخواد امسال بره کلاس اول....

آخرای تابستون برنامه داشتیم بریم ایران که با پیش اومدن این ماجرا احتمالا سفر و می ندازیم جلو. خدا کنه بتونیم کارای دیگه مون رو هم راست و ریس کنیم تا مجبور نشیم چند ماه بعد دوباره بریم. همه چی قاطی شده و تو این هوای گرم من از مسافرت بردن پسرم می ترسم.


یه مدت پیش کاملا احساس بد بختی می کردم. ولی الان فکر می کنم خوشبختم. مرگ اون بنده خدا به هر دومون تلنگر زد که زندگی اون قدرا ارزش نداره. چی میشد اگه ما همدیگه رو از دست می دادیم؟ اون وقت باید می نشستم و تا آخر عمرم حسرت خداحافظی و بوسه ای رو می خوردم که تو آخرین روز زندگی از همسرم دریغ کردم. حس خوشبختی یه چیز درونیه. خوشبختی چیزی نیست که از کس دیگه ای انتظار داشته باشیم برامون فراهمش کنه. زندگی هیچکس هم گل و گلزار نیست. باید این حرفا رو یادم بمونه. همیشه...


و یه چیز دیگه، تصمیم ندارم از اون مادرا و همسرای فوق فداکار بشم و هر لحظه تو دلم شوهر و بچه مو و ملامت کنم که چرا قدر این همه فداکاری منو نمی دونن. می خوام اول از همه با خودم خوب باشم. خودمو خوشحال کنم. تا وقتی که خود آدم خوشحال نباشه چه طوری می تونه اطرافیانشو خوشحال کنه؟!